آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

خدایا! … رحمتی کن ، تاایمان ، نام و نان برایم نیاورد! … قوتم بخش ، تا نانم را ، و حتی نامم را ، در خطر ایمانم افکنم! … تا از آنانی نباشم که ، پول دین را می گیرند ، و برای دنیا کار می کنند! … بلکه از آنانی باشم که ، پول دنیا را می گیرند ، و برای دین کار می کنند! … ...
28 دی 1390

بدون عنوان

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز،ولی پی در پی و آرام،دم گرم خودش را در گلویم سخت نقشبارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
28 دی 1390

بدون عنوان

باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو،دریا با من مهربا نی می کند باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند باتو،من با بهار می رویم باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم باتو،من در هر شکوفه می شکفم باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جوی...
28 دی 1390

بدون عنوان

صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند.
28 دی 1390

خندیدن و گریه کردن دخملی

خنده ملیح دخترم اینجا داره شروع به گریه کردن میکنه اینجا دخملی از ته دلش گریه میکنه خندیدن و گریه کردنتو گذاشتم تو وبلاگ تا بعدا ببینی الهی مامانی قربون اون خنده هات و گریه کردنات بره ...
27 دی 1390

بدون عنوان

دیروز با دایی ناصر رفتیم برای ناز گلم قایق بادی و توپ خوشگل براش خریدیم.  مامانی هوس خرید کرده بود به دایی ناصر گفت بریم بیرون یه کمی بگردیم دایی ناصر هم ما رو بردفروشگاه عزیز دلم تو ماشین داشت خوابش میبرد ولی وقتی دید داریم میریم فروشگاه یه هو از خواب خرگوشی بیدار شد و به این ور و اون ور نگاه کرد دخترم ذوق کرده بود از بس چیزهای خوشمل دیده بود از خودش هم صداهایی در میاورد ،هر کسی دختر نازم رو میدید یه لبخند ویه نگا و یه سلامی بهش میداد عزیز دلم می خندید از اونجا هم برگشتیم خونمون بابابایی همزمان رسیدیم خونه، عزیزدلم هم تو ماشین خوابش برده بود اونو تو تختش خوابوندم و شروع کردم به اشپزی قایق بادیتو دادم به بابایی تا...
27 دی 1390

مطلب زیبا

به یاد بسپار ,کوزه ای را که از آن نوشیدی نشکنی!و چشمه ای را که به پای تو جوشید گل آلود نکنی!زیر سایه سار درختی گر نشستی،درخت وخالق درخت راسپاس گویی ودر پرتو نور وگرمای آفتاب اگر قرار گرفتی ،همواره از گرمی مهر بگویی و گرمتر بمانی . ...
27 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد